مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

martiya va maman

امید روزهای زندگیم

غزل غزل برای تو....غزل غزل فدای تو.....ستاره های اسمون ریخته به پای تو....مارتبای عزیزم در تاریخ9،5،92قدم به چشم ما گذاشت...با ارزوی سلامتی و خوشبختی گل باغ زندگبم.

واکسن هجده ماهگی

باتوجه به سختی های این واکسن و تجربیات مامانهای دیگه..خیلی دوستداشتم زودتر این روز بگذره..وبالاخره در تاریخ 11، بهمن  در مرکز بهداشت غرب انجام شد. پسر گلم ازینکه صبح توو خواب بیدارت کردم و توهم فکر میکردی دد میریم..خیلی ناراحت شدم ..واکسن توو دست راست و پای راست گلم زده شد..همونجا گفتن واکسن سختیه و بیشتر باید مراقب اقاا باسیم..بعد منزل مامان شهلا مهربون رفتیم..بعد یک ساعت درد پاهای کملت شروع شد و ناله میکردی قوربونت برم..غذا هم نخوردی و فقط بغل مامان و میخواستی...شب درد پات به حدی بود که دست نمیشر بزنیم بهت..... ازینکه ساکت بودی و شیطنت نمیکردی ونمیتونستی راه بری خیلی دلم گرفت...ایشالا خدا همیشه پشت وپناهت باشه.اینم برای سلامتی و...
12 بهمن 1393

18ماهگی اقای اقاااها

بعله یک سال و نیمگی اقا مارتیا گذشت..روزها و شبهایی که باهم و در کنار هم گذروندیم، پسر گلم توو این مدت به یمن وجود پاکت مامانی خیلی بیشتر فکر کرد و بیشتر زندگیو فهمید..عاشقانه همه لحظات رشد و تکاملت رو توو خاطرم نگه داشم واسه اینکه یادم نره نوشتم..اولینها، اولین دندان، اولین حرف، اولین خرابکاریهاتو شیطنتهات.. دلم واسه اون موقع هاا از الان تنگ شده...خیلی خوشحالم که دارمت..عاشق بویتنتم.کملی پاهات، خنده های ریز ریزت، مهربونیات، معرفت ها و دستو پای کوچولوتم کلی حرف و کلمات میگی..بشین، بغل، در باز شد، شب بخیر و....ک ...
12 بهمن 1393

توپ

بعله اقاااااااا مارتیا علاقه خاصی به تووپ داره...که توویه استخر توپ سرزمین عجایب کلی هردفعه کیف میکنه.. با خنده های شیرینش و ذوق کردناش دل مامان و بابارو میبره....خلاصه اینکه ایندفعه مامان ازش راضی بود... همیشه شاد باشی پسرم،عشق کوچیکم.  اما از کارهای جدید اقااا،موقع تعویض قایم میشی و الفرار...صدای عطسه مامان و در میاری....بغل کردن و بوس کردن بابا ..و مامانبخصوص حالت گربه اینانه با مامان خاصصصصص یرخورد میکنی!!!چنگ و چونگ و این حرفها... تا بعد
20 دی 1393

این روزها..

این روزهااا اقا مارتیا خیلی بیشتر از قبل وقت مامانو میگیره و مشغولش میکنه...، از شیطنت های جدید و کارهای جدید گرفته تا حرفها و وکلمات تازه..،گذاشتن صندلی زیر پا رفتن روی دسته مبل وصندلی برای صعود به اارتفاعات منزل.،بپر بپر کردن روی مبلها و خطرات تازه و از بیخ گوش ردشده و نشده... علاقه مندی به قاقان سواری و فرمون ماشین و دنده و راندن مثل یه اقاای راننده،،،لج بازی که حرف حرف خودته و لاغیر...گریه بغض و کلی دنگ و فنگ دیگه.. گفتن عاشقتم،دوستدارم،مرسی،بابا حسی..همین و.... همه امور زندگیم از هم جدااا شده،،خداا خلاصه مامان مونده دیگه..خداوندا صبر عنایت بفرمااا.. امبن ...
17 دی 1393

بیقراری..

بلاخره بعد از چند روز بیقراری و...دندون هشتم اقااااا مارتیا نیش زد،مرواریدهای صدف وجودت مبارک ایشالا همیشه سلامت باشی گلم.     ضمنااا حواست باشه ها مدل موهای جدیدت خیلی بهت میادااااا خوردنی شدی،مردی شدی واسه خودت باباااا.   گفتن دو کلمه بابا بیا همراه هم********* ...
4 دی 1393

ارایشگاه...کوکی

بعله...بلاخره هماهنگ کردم و رفتیم ارایشگاه کوکی سرزمین عجایب... برای زدن موی سر اقاااا...نمیدونم چی بگم...خلاصه کنم لهتره ..بعد از کلی گریه و جیغ که نمیخواد به موهام دست بزنین و مخالفت اقاااا...بلاخره با کلی ادااا اصول و جنگولک بازیهای مامان بالاخره کار مستر کوکی تموم شد...و بهاش خوشگل شدنت و بازی تووی استخر توپ و کلی بازیهای دیگه شد... البته پاپ کرن خوردن! خرید کادوی شب یلدااا بازی خلاقبت برای اقااا. دیگه نمیدونم چی بگم! ...
1 دی 1393

شب چله،یلدا،بلندترین شب

پسر گلم،یکی یک دونه من دومین یلدای زندگیت مبارک....امیدوارم 120یلدارو جشن بگیری،همیشه دلت شاد و لبات خندون باشه و با تنی سالم فصل های قشنگ زندگی تو سپری کنی... مادرم پارسال شب یلدا لباس هندونه ایی پوشیده بودی شده بودی هندونه سب یلدا...قوربون مست نگاهت..قوربون چشمهای ماهت...خیلی بزرگ شدی ماشاالله،کلی ازون سال به این سالت عوض شدی..الان دیگه مراسم شب یلدارو هم همراه جمع هستی.. رقص و انار و هندونه خوروون و اجیل خوروون..واز همه مهمتر کباب خور! نوش جونت،پاینده باشی پسرم.  
1 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به martiya va maman می باشد