مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مارتیامارتیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

martiya va maman

چی ارو بیشتر از همه دوست داری؟

مامان شهلا!!!!!!بابا حسین!!!!!!پاستیل،چوب شور،زیتون،سشوار،دده،بغل و بالا،اهنگ و نانای کردن،خرسی،تبلیغات پرشین تون،اب ب ب ب حموم م م م.موتور،چرخ ماشین،هل دادن کالسکه و چرخ خرید،الاغ،ای لاو یوو،فرمون ماشین.نشستن توو یخچال ل ل ل ل،لباسشویی ییی یییی ییی و....
14 آذر 1393

اوناییکه...

اوناییکه توو این2 سال و 1 ماه دوران بارداری و زایمان و بچه داری من بهم از نظر روحی و جسمی  رسیدن و حمایتم کردن و با مهربونی و صبر و از خود گذشتگی بایه مامان تازه کار کنار اومدن و از خیلی چیزاشون گذشتن...اهای با شمام اره با خودتم خواهر مهربونم ،مادر بزرگوارم که توو سخت ترین مرحله زندگیه خودت منو زیر پا نزاشتی و مثل همیشه بودی و ماندی و هستی......پدرم تکیه گاهم با دستان پر مهر و تکیه گاه چون کوه پدرانه ات هرانچه در توانت بود در حق نوه و دخترت کردی...ممنونم از شماهایی که منو خالصانه خواستین.. اما اوناییکه منو ندیدن،منو نشنیدن،اصلا خودشونو وارد ماجرا نکردن..اهای با شمام،شماییکه خیلی قبل ترها فکر میکردم خیلی کس  ام هستبن،توو این مدت ف...
14 آذر 1393

مادر*

گفتن با مادر یه جمله بساز......       گفت من با مادر یه جمله نمیسازم.........همه دنیامو میسازم. تقدیم به فرشته زندگبم مادرم  بهست جاوید به پای تو******
14 آذر 1393

من عاشقه..

فر و حالت مووهاتم...گردی تخم چشاتم....نوع نگاتم..اون چال رووی گونه هاتم،اون دندونای با فاصله و درشتتم،سیاهی دستاتم،بوی تنت......مدل راه رفتنت،بلند شدنت،لب ورچیدنت،الکی خندیدنات،لوس کردنات،کپلی پاهات......ام.
14 آذر 1393

چرا اینهمه دیر

راستش باید بگم 16 ماهگی پسرت بیای و تازه بخوای بنویسی.... یه دلیل بزرگ داره اونم خود پسری و رورگارش میدونن!!!مشغله ها و مسایلی که توو این 16 ماه به مامان گذشت...مجال اقدامات جانبی و براش نذاشت.. اما حالا اگه خدا و فرشته خدا بخوان...یا علی گفتیم و عشق اغاز شد..
14 آذر 1393

ابن روزهای مامان و مارتیا

این رورهای مامان غزال و مارتیا....گاهی اصلا نمیخوام بگذره دوستدادم لحظه لحظه اشو بگم زمان وایسه ومنو تو بمونیم ...توو این رووزا.....گااهی حس میکنم چقدر زود گذشت 16 ماهه شدی انگار دیروز بود با خاله و بابا حاظر شدیم رفتیم بیمارستان...اما الان میببنم زمان میگذره فقط خاطره ها میمونن ...روزهای خاص و تجربه های ناب مادرانه.. راستش با تو ای نور چشمام منم بزرگ شدم متولد شدم انگار ساخته و پرداخته شدم...مرسی از وجودت و اومدنت تمام و لحظه لحظه هام مال تو....                               گاهی ام راستش میگم کاش زمان زودتر بگذره و بزرگ و بزرگتر بشی..اخه گاهی مامانا هم کم میارن.. ...
14 آذر 1393

حرف ها و کلمات تازه تازه

ما ما.بابا،به به،د ده،اب،بریم،بالا،هام هام،ده تا،اره،نه،عمه،انبه،انگور،لک لک،ماشین،قان قان، دالی،پیتکو پیتکو،جوجو،نقاشی،زیتون،سشو ار،ماچ فرستادن،بای بای کردنو..خیلی چیزای دیگه اخه دبگه اقایی شدی واسه خودت،منظورتو میعهمونی هم خودتو هم بقیه رو راحت کردی یه جورایی....دوست دارم شیرینم
14 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به martiya va maman می باشد